من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدی
باغبان از پی تو تند دوید
و نمی دانستی
باغبان باغچه ی همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم تا که با خنده ی خود
پاسخ عشق تو را
خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به اندام من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمی خواست که بر خاطره بسپارد
گریه ی تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد اگر خانه ی کوچک ما سیب نداشت
نوشته شده توسط
87/2/1:: 12:54 عصر
|
() نظر
درباره
صفحههای دیگر
لینکهای روزانه
پیوندها
لیست یادداشتها
آرشیو یادداشتها